حال و هوای معنوی یک نوجوان معتکف؛ به نیت پدرم به اعتکاف آمدم
تاریخ انتشار: ۷ بهمن ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۶۰۹۷۳۷
امسال نوجوانان زیادی در آیین معنوی اعتکاف شرکت کردهاند و در میان آنها حال و هوای نوجوانی که میگفت به نیت پدرم در این مراسم شرکت کردم نظرم را جلب کرد. - اخبار استانها -
به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرمان، این روزها مراسم معنوی اعتکاف در اقصی نقاط استان و در مساجد مختلف در حال برگزاری است و آن طور که در گزارشها خواندم حضور نوجوانان و جوانان خیلی بیشتر از سالهای گذشته است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سری به مسجد مقدس حضرت جوادالائمه (ع) دهزیار زدم که امسال سومین سالی است که به همت اعضای هیئت تعزیه خوانی حضرت ابوالفضل (ع) در آن مراسم اعتکاف برگزار میشود، البته سال گذشته در روزهای پایانی ماه مبارک رمضان نیز سه روز اعتکاف در مسجد برگزار کردند و حالا تجربه برگزاری چهارم را داشتند و به گفته خودشان سعی کرده بودند که مشکلات را تا آنجا که امکان داشت برطرف کنند، شلوغی مسجد و استقبالی هم که بیشتر از سالهای قبل شده بود برای همین است.
نگاهی گذرا به شرکتکنندگان به اعتکاف انداختم، بیشترشان دانشآموزان بودند، به حالشان غبطه خوردم که چه دلهای پاکی دارند و خدا چقدر دوستشان دارد و این بچهها چگونه با کتابهای دعا و تسبیحهای در دست و ذکری که بر لب داشتند و برای خدا دلبری میکردند؛ عدهای هم مشغول نماز خواندن بودند و بعضیهایشان هم دور امام جماعت مسجد حلقه زده بودند و مباحثه میکردند.
در میان همه آنها نوجوانی توجهم را جلب کرد که از کرمان برای اعتکاف به دهزیار آمده بود و از خیلی قبلتر صف اول نماز جماعت مغرب و عشاء نشسته بود و منتظر بود تا اذان بگویند.
اهل دهزیار بود اما کرمان زندگی میکرد؛ به گفته خودش هشت، نه سال پیش که پدرش از دنیا رفته بود هفت سال داشته است و تازه به سن تکلیف رسیده بود. عموها و بابا بزرگ حمیدرضا افضلی به او گفته بودند که پدرش از بچگی در مراسم اعتکاف شرکت میکرده است و او حالا به نیت پدرش در اعتکاف شرکت میکرد.
به سراغش رفتم وقتی دلیل حضورش در این مراسم معنوی را جویا شدم سرش را کمی پایین انداخت و گفت: من به نیت پدرم در اعتکاف شرکت کردم، از خداوند میخواهم که اگر پدرم گناهی دارد او را ببخشد و قرار نباشد در قبر و آن دنیا عذاب بکشد.
حمیدرضا چیزهای زیادی از پدر یادش نبود و تنها خاطرهاش از زمانی بود که پدرش او را از شدت دوست داشتن به هوا پرت کرده بود و در بغل کشیده بود، سرش را دوباره پایین انداخت و گفت: هر سال همراه عمو و عمههایم در اعتکاف شرکت میکنم، اعتکاف من هر سال به یاد و نیت پدرم هست.
کلاس نهم بود و تازه امسال باید انتخاب رشته میکرد و دوست داشت برای ادامه تحصیل رشته مکانیک را ادامه بدهد. وقتی از او سوال کردم که در اعتکاف از خداوند چه درخواستهایی داشته، منتظر هر پاسخ و همه نوع دعایی که آدمها دارند بودم اما روح بلندی داشت؛ برای همه دعا کرده بود و همه را به نوعی مدنظر داشت. حمیدرضا به من گفت: به خدا گفتم، که همه مریضها را شفا بدهد و در کنار آنها مادر من را هم که بیمار است نگاهی بکند؛ از خدا خواستم، حالا که پدرم نیست سایه مادرم همیشه بالای سرم باشد.
با وجود سن کمی که داشت اما حرفهای بزرگ بزرگ میزد، من هم به خودم اجازه دادم که راجع به مسائل دنیای امروز از او سوال کنم و تحلیلش را بدانم، از او پرسیدم کشورمان را دوست داری؟ راجع به کشورمان چه چیزهایی میدانی؟ پاسخ داد کشورم و دینم را دوست دارم، رهبرم را خیلی دوست دارم و از ته دلم از خدا میخواهم که او را ببینم.
در ادامه سخنانش از اینکه نمیتوانست امسال در انتخابات شرکت کند، ناراحت بود که سنش هنوز به سن رأی دادن نرسیده است، میگفت «شرکت در انتخابات حمایت از دین است.»
به سراغ مردم و کودکان غزه که هر روز بیگناه کشته میشوند هم رفت و گفت: خیلی دوست دارم با اسرائیل بجنگم و از مردم بیگناه دفاع کنم؛ از طرفی هم به کودکان غزه غبطه میخورم که این توفیق را پیدا کردند که در راه دفاع از دین و سرزمین خود به شهادت برسند و خدا چقدر آنها را دوست دارد.
حمیدرضا افضلی همین طور که با من حرف میزد نیم نگاهی به عکس حاج قاسم که روی بنر جلوی جایگاه مسجد چاپ شده بود هم داشت گفت: به مزار حاج قاسم زیاد میروم، روز انفجار تروریستی هم در میدان اطراف گلزار شهدای کرمان بودم، با چند نفر از دوستانم به گلزار شهدا رفته بودیم؛ صدای انفجار خیلی زیاد بود، آن روز با چشم خودم صحنههای غمگین و دلخراش زیادی را دیدم.
حالا دیگر نطقش باز شده بود و بهتر صحبت میکرد، از او پرسیدم در گلزار شهدا به حاج قاسم از چه چیزهایی صحبت کردی؟ پاسخ داد «آنجا به حاج قاسم گفتم من که شما را نمیشناسم و ندیدهام اما خیلیها میگویند شما یک مرد با معرفت و مخلص بودهاید، برایم دعا کن که من مثل خودت باشم و امام زمانی و ولایی بشوم؛ برای پدرم هم دعا کن که خدا او را ببخشد، برای خودم هم دعا کن که خدا تا من را نبخشیده از دنیا نروم.»
وقتی به او گفتم توصیهای برای هم سن و سالان خود داری در پاسخ به من گفت «به همه آنها میگویم که هیچوقت به پدر و مادر خود بیاحترامی نکنند و هوای آنها را داشته باشند. گفت باید طوری باشیم که امام زمان (عج) به وجود ما افتخار کند و شب اول قبر خودش به بالین ما بیاید؛ اگر ما خوب باشیم پدر و مادرمان هم به ما افتخار میکنند و باعث سرشکستگی آنها نمیشویم.»
انتهای پیام/511/
منبع: تسنیم
کلیدواژه: مسجد اعتکاف استان کرمان مسجد اعتکاف استان کرمان اعتکاف شرکت نیت پدرم حاج قاسم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۶۰۹۷۳۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرماندهای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه میتوانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی میگوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهههای دفاعمقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید میگوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، میخواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سالها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آنها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است.
گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور میتوانست در جبهه حضور داشته باشد؟
پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبویکدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سهدختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمیدیدیم. همیشه به مدتهای طولانی در جبهه میماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سهماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است.
عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟
خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سهماه با ایشان در جبهه بودم. حاجآقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آنموقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمیشد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم میرفت من هم دنبالش میرفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانیهای قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانیهای پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟
پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتحالمبین، الی بیتالمقدس، مسلم بنعقیل و عملیاترمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان میگفتند که من به این زودیها شهید نمیشوم. در حرفهایش میگفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید میشوم. همرزم پدرم میگفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت میکرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف میکرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمیگشتم. دیدم جنازهای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچهها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته میشد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص میشود؟
بله، در سال ۹۰ دستور میرسد که گروه تفحص میتوانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازههای عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاجآقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دیانای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب میشناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد.
از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟
صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برایمان از پدر تعریف میکرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمیروم. پدربزرگمان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمیخواهی مدرسه بروی. شهید بغض میکند و به پدربزرگ میگوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقعها دبستان فقط یک معلم داشت و میدانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دستمان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید میگفت مدرسه نجس است. من دیگر نمیروم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد.
زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان میتوانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟
واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیتهای سیاسی بسیاری داشت و در راهپیماییها و در پخش اعلامیههای سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیتهای سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار میداد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف میکرد در خلال سالهای جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بیتابی میکرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل میکند و از خانه بیرون میآید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش میاندازد و میگوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند.
از همرزمان پدر چه خاطرهای برای نقل دارید؟
یکی از همرزمان پدر تعریف میکردند: «مرحوم آیتالله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد میرفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امامجواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیتالله قبول نمیکردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، میروم. شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچههای رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»
انتهای پیام